من ره صد ساله را یکشبه طی کردم.
بدون درد و خونریزی،
بدون لشکرکشی،
بدون تمرین و ممارست،
و حتی،
بدون هیچگونه استعداد خدادادی،
یکشبه،
قیمت چند دیناری من،
شد چند صد هزار دلار،
وقتی که صاحبم،
من را پرتاب کرد سمت رئیس جمهور.
گوش تا گوش سالن، خرگوشهای معترض به حقوق حیوانی دیده میشدند. روی سن، خرگوش بزرگ پنجههای خشمگینش را داخل کلاه چرخاند تا چیزی را بیابد. نیافت.
با عصبانیت کلاه را روی میز کوبید. دوباره آن را برداشت. پیرمرد ریزجثهای از داخل کلاه، نالهکنان روی میز افتاد. به زحمت ایستاد. کت بلند مشکیرنگ براقی که پیش از آن لباس رسمی شعبدهبازها بود را به تن داشت. پیرمرد ریز جثه رو به حضار تعظیم کرد.
خرگوشها هورا کشیدند.
من ره صد ساله را یکشبه طی کردم.
بدون درد و خونریزی،
بدون لشکرکشی،
بدون تمرین و ممارست،
و حتی،
بدون هیچگونه استعداد خدادادی،
یکشبه،
قیمت چند دیناری من،
شد چند صد هزار دلار،
وقتی که صاحبم،
من را پرتاب کرد سمت رئیس جمهور.
فصل مدرسه که میشد سر ظهر زنگ خانهاش را میزدیم و فرار میکردیم. گمان میکردیم که نمیفهمد مائیم. وقتی که مرد، شنیدیم که سالهاست ناشنواست.
تشنه بود. تشنگی امانش را بریده بود. میدانست که اگر چند فرسخی از دروازههای شهر دور شود، شرعاً مسافر است و روزهاش خواهد شکست.
سوار مرکبش شد و از دروازهی شهر بیرون رفت تا حرمت شرع را نگه دارد.
میدانست در چند فرسخی دروازههای شهر، چاه آبی خواهد یافت.
اما . . .
هر چه از شهر بیرونتر رفت، جز سراب چیزی ندید.
صبح:
پسرک، پولِ اتوبوسِ رفتن به مدرسه را انداخت تو دستگاه قمار و بدون بلیط سوار اتوبوس شد.
عصر:
متصدی قمارخانه دستگاه جدید بازی را با اشتیاق تشریح میکرد:
«بشتابید! بشتابید! فقط با انداختن یک سکه، هزار برابر آن را برنده شوید. هزار برابر هزار برابر . . .»
پسرک حالا یک سکه داشت و باید به خانه برمیگشت. نگاهی به سکه انداخت و نگاهی به دستگاه قمار و نگاهی به ایستگاه اتوبوس.
سکه را به گدای جلوی قمارخانه داد و پیاده به خانه برگشت.
خاطرات امروزه و عقاید همهروزه علی اشرفی در http://www.dokkan.blogsky.com
ماشین گشت جلوی پای مأمور سر چهارراه ترمز کرد. افسر گشت نگاهی به سرتاپای مأمور کرد و گفت: از صبح تا حالا چند تا جریمه نوشتی؟
_ قربان چهارده تا.
: همهاش چهاردهتا؟! فردا صبح خودت رو معرفی کن به بازداشتگاه.
ماشین گشت جلوی پای مأمور سر چهارراه ترمز کرد. افسر گشت نگاهی به سرتاپای مأمور کرد و گفت: از صبح تا حالا چند تا جریمه نوشتی؟
_ قربان چهارده تا.
آفرین! یه هفته مرخصی تشویقی میگیری.
روزی که کنار خونهم اتوبان ساختند، کلی خوشحال بودم و به پسرخالههام که تو کوچههای تنگ شهر زندگی میکردند یه عالمه فخر فروختم.
حتی وقتی صداگیرهای بتونی را جلو روم ساختند و باغچه رو از پیادهرو جدا کردند، بازم شبها، میتونستم چراغای شهر رو بشمرم یا ماشینهای شیکی رو که با سرعت از پیش چشمم میگذشتند.
و سالها گذشت . . .
الان چهارده بهاره که هیچ پسربچهای از تنهی سنگین من بالا نرفته و شاخههای منو به طمع چیدن چند دونه توت، تکونتکون نداده.
و من آرزو میکنم که ای کاش ساکن یه باغچهی قدیمی، کنار یه دیوار آجری بودم . . .
چهاردهمین سالگرد عروسی وقتی از سر کار برگشت ، که همهی گلفروشیها تعطیل شده بود.
با خودش فکر کرد از گلهای باغچه حیاط یه دستهگل رز درست کنه که همه گلهاش یکرنگ باشه.
خودش رزهای بنفش رو دوست داشت و همسرش رزهای صورتی.
با خودش فکر کرد که چهاردهتا رز صورتی بچینه.
وقتی به خانه رسید، دید، یه نفر، همهی گلهای بنفش باغچه رو چیده.
گفتم: چرا پکری؟ گفت: ای بابا! قدر ما رو که نمیدونن. بعد از ۱۵ سال خدمت ما رو فرستادن تو این زیرزمین.
گفتم: خب چه عیبی داره، تازه الآن که تابستونه اینجا خنکتره. گفت: این مهم نیست. یه جوجهمهندس لیسانسه رو کردهاند رئیس ماها.
گفتم: خب چه عیبی داره، خودت میگی «مهندس». بالاخره کار شما هم که فنییه . . .
پرید وسط حرفم و گفت: بابا اینا مهم نیست، مهم اینه که رئیس جدید زنه! زن!
وقتی که به دنیا آمدم، مسألهی زندگی «زنده ماندن» بود.
بزرگتر که شدم مسألهی زندگی «دوست داشته شدن» بود.
بازهم که بزرگتر شدم، مسألهی زندگی «عشق» بود.
بعد از آن روزی رسید که مسألهی زندگی «نان» بود.
و سالها گذشت . . .
تا وقتی که پیر شدم . . . آنگاه مسألهی زندگی، «زنده بودن» بود . . .
چهار روز از توفان میگذشت، رعد همچنان میغرید، سطح زمین را دریایی فراگرفته بود و باران بهشدت میبارید.
نوع سکان کشتی را به دست گرفته و چشم به دوردست دوخته بود.
از بتپرستِ مردد پرسید: آیا هنوز هم در ایمان به من شک داری؟
مرد در حالی که با یک دست بت کوچکش را به سینه میفشرد و با دست دیگر دیوارهی عرشه را گرفته بود گفت: تو را خدایت حفظ کرده و من را هم خدایم.
نوح خشمگین فریاد زد: افسانهی من جای آدمهای لیبرال و نسبیتگرا نیـســــــــت!
با اشارهی نوح، موجی برخاست و مرد را از کنار عرشه به آبهای خروشان پرتاب کرد.
چندمین زایمان دخترم بود، این یکی هم مثل بقیه مردنی و نارس بود، قدش اندازه یه کف دست ...
عمهخانم من رو کشید کنار و گفت: «من به تو میگم، تو هم به مادرش بگو، بچههای اینقدری معمولا زنده نمیمونن، اگر بمونن یه عمر بدبختی و مریضی و عقبموندگی دنبالشه . . .، خلاصه اینکه بگو به این یه تیکه گوشت، به جای بچهاش دل نبنده . . .»
الآن سیساله، یهسال درمیون، برای نوهام جشن تولد میگیریم. یه سال درمیون برای عمهخانم سالمرگ.
بعد از هفتهها از مأموریت برگشت. در آپارتمان را که باز کرد، چراغ راهرو اتوماتیک روشن شد. دستنوشتهی همسرش را روی ْآینه دید:
«مایکرو تازه تعمیر شده، ماشین ظرفشویی هم خریدهام. هماهنگ کردهام مستخدم هفتهای یکبار برای شستن ظرفها و لباسها بیاید. (خودش کلید آپاتمان را دارد).
«با شرکت خدماتی قرارداد بستهام هر شش ماه لولهکشی و پنجرههای بیرونی را چک کنند.
«درخواست طلاق را برایت ایمیل کردهام، جاهای خالیاش را پر کن و برای وکیلم فوروارد کن. همهچیز مرتب و منظم است.
«راستی! اتوماسیون در مورد بچهها جواب نمیدهد، گذاشتمشان مدرسه شبانهروزی.
موفقباشی ـ همسرت»
سرجوخه دستور آتش را صادر کرد.
چند لحظه بعد اعدامی با چشمان بسته و بدن پر از گلوله روی زمین افتاده بود.
سرجوخه به طرف اعدامی رفت و چشمبند او را کنار زد. همکلاسی قدیمش را شناخت.
لوله هفتتیر را روی شقیقه همکلاسی گذاشت و تیر خلاص را شلیک کرد.
بلافاصله سرجوخه به طرف کارگزینی رفت تــا استعفایش را بنویسد.