روزی که کنار خونهم اتوبان ساختند، کلی خوشحال بودم و به پسرخالههام که تو کوچههای تنگ شهر زندگی میکردند یه عالمه فخر فروختم.
حتی وقتی صداگیرهای بتونی را جلو روم ساختند و باغچه رو از پیادهرو جدا کردند، بازم شبها، میتونستم چراغای شهر رو بشمرم یا ماشینهای شیکی رو که با سرعت از پیش چشمم میگذشتند.
و سالها گذشت . . .
الان چهارده بهاره که هیچ پسربچهای از تنهی سنگین من بالا نرفته و شاخههای منو به طمع چیدن چند دونه توت، تکونتکون نداده.
و من آرزو میکنم که ای کاش ساکن یه باغچهی قدیمی، کنار یه دیوار آجری بودم . . .
ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشهها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست.
یعنی چی؟
یعنی بنفشهها هر جا که دلشان خواست ساکن میشوند؟
یـــــا یعنی
یعنی کاش انسان هم میتوانست وطنش را هم همراه خود ببرد مثل وقتی که گلهای بنفشه را با خود میبرد؟
به هر حال جملهی زیبا و بیمعنیای است. فقط سوسکها و مورچهها در همهجا میتوانند زندگی کنند.
التماس دعا.
با سلام. خیلی قشنگ می نویسید من شما را لینک می کنم
سلام. نوشتههای شما هم خیلی قشنگ است.
فقط قالب وبلاگتان را نپسندیدم. سیاهی زمینه و وسطچین بودن همهی نوشتهها خوب نیست.
موفق باشید.
التماس دعا.