صبح:
پسرک، پولِ اتوبوسِ رفتن به مدرسه را انداخت تو دستگاه قمار و بدون بلیط سوار اتوبوس شد.
عصر:
متصدی قمارخانه دستگاه جدید بازی را با اشتیاق تشریح میکرد:
«بشتابید! بشتابید! فقط با انداختن یک سکه، هزار برابر آن را برنده شوید. هزار برابر هزار برابر . . .»
پسرک حالا یک سکه داشت و باید به خانه برمیگشت. نگاهی به سکه انداخت و نگاهی به دستگاه قمار و نگاهی به ایستگاه اتوبوس.
سکه را به گدای جلوی قمارخانه داد و پیاده به خانه برگشت.
خاطرات امروزه و عقاید همهروزه علی اشرفی در http://www.dokkan.blogsky.com
سلام عزیز!
داستانک زیبایی را از شما خواندم.
با یک داستانک به روزم و منتظر نقد ارزنده تان.
شاد و پیروز!