فصل مدرسه که میشد سر ظهر زنگ خانهاش را میزدیم و فرار میکردیم. گمان میکردیم که نمیفهمد مائیم. وقتی که مرد، شنیدیم که سالهاست ناشنواست.
فصل مدرسه که میشد سر ظهر زنگ خانهاش را میزدیم و فرار میکردیم. گمان میکردیم که نمیفهمد مائیم. وقتی که مرد، شنیدیم که سالهاست ناشنواست.
سعی نکنیم بهتر یا بدنر از دیگران باشیم ، بکوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم .
movafagh bashi
این هم کلامی از مادر عروس.
التماس دعا.
سلام
داستانک ۰خوبی بود
علیک سلام.
متشکر.
التماس دعا.
جالب بود
سلام...
تازه با وبلاگتون آشنا شدم.... جالب بود... براتون آرزوی موفقیت می کنم....
من هم می نویسم البته الان خیلی وقته که به روز نشدم وقتشو ندارم....
ولی شما ادامه بدید.... حیفه.... !!!!
من هم حتما دوباره شروع می کنم.....