چــــاه‌کــــن

. . . همیشه تــه چاه است . . .

چــــاه‌کــــن

. . . همیشه تــه چاه است . . .

زنگ

      

   

فصل مدرسه که می‌شد سر ظهر زنگ خانه‌اش را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. گمان می‌کردیم که نمی‌فهمد مائیم. وقتی که مرد، شنیدیم که سال‌هاست ناشنواست. 

 

     

     

   

سراب


 

 

تشنه بود. تشنگی امانش را بریده بود. می‌دانست که اگر چند فرسخی از دروازه‌های شهر دور شود، شرعاً مسافر است و روزه‌اش خواهد شکست.
سوار مرکبش شد و از دروازه‌ی شهر بیرون رفت تا حرمت شرع را نگه دارد.
می‌دانست در چند فرسخی دروازه‌های شهر، چاه آبی خواهد یافت.
اما . . .
هر چه از شهر بیرون‌تر رفت، جز سراب چیزی ندید.